آوشآوش، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 17 روز سن داره

بهشت خونه ما

سیسمونی 1

هر بار که لباسای کوچولو و قشنگت را می بینم کلی ذوق می کنم عمه کامیرا اولین باری که بعد از خبر خوش بودن تو بهش دادیم اومد خونه ما برات یه لباس سبز و سفید خیلی قشنگ آورد و سه تا جغجغه منم اونا را آویزون کرده بودم پایین تخت و هر روز صبح قربون صدقه ات می رفتم. خاله صدیقه یه سفر رفت ترکیه و برات کادو یه دامن خوشگل آورده ، آخه اون موقعه هنوز معلوم نبود که تو پسری عمه لادن هم از اصفهان واست یه لباس کوچولوی سفید آورده وای که چقدر همه همشون قشنگن دستت همه درد نکنه مامان لیلا این مدت هر بار که اومده اینجا بهمون سربزنه برای موفرفری ما کلی اسباب بازیای قشنگ آورده با خودش که همه را واست نگه داشتم بعد از اینکه رفتیم سونوگرافی و آقای دکتر بهمون...
28 آذر 1391

آخر پاییز

داریم نرم نرمک به آخر پاییز می رسیم فصل زرد و نارنجی و قرمزها بازی ابرهای بازیگوش تو پهنه آبی فیروزه ای همیشه آخر پاییز که می شه جوجه هامون را میشماریم و امسال جوجه موفرفری ما هم همراه و هم نفسمون شده و داره با تمام شدن پاییز بزرگ تر و بزرگ تر می شه تا آخر زمستان که کم کم سرما بساطش را جمع کنه و گلهای سفید و صورتی و زرد روی سبزی دستای زمین خودنمایی کنند او هم مثل بهار رویشی نو را تجربه کنه جوجه موفرفری من تو را زیر قلبم نه ،بلکه درون قلبم پرورش می دم وتمام احساس و هستی ام را حصار تو می کنم تا درون قلبم آرام آرام به لحظه اوج خودت برسی دو شب دیگه به شب یلدا مونده جوجوی خوشگلم امسال شب یلدا قراره مهمون خونه بابابزر...
28 آذر 1391

جشن مامان نسرین

مامان می خواد یه کم به عقب برگرده و خاطره هایی که این مدت با هم داشتیم را برام اینجا بنویسه...... اول که من تو دفاع تز ارشد با مامان بودم و فوق لیسانس گرفتم هوووووووووووووووووورا دیگه نمی خواد برم مدرسه! مامان نسرین مهربون می خواست واسه من آش بپزه، قرار شد وقتی فرصت مناسبی پیش اومد که همه بتونن باشن و منم یک کم تو دل مامانم بزرگتر شده باشم مهمونی بگیره، یادمه پنج شنبه 18 ابان بود همه خونه بابابزرگ بودیم عمه ها من و مامان و بابا ومامان لیلا هم باهامون اومده بود. جای خاله ها حسابی خالی بود. مامان نسرین آش رشته خوشممز درست کرده بود واسه مهمونی همه فامیلا و دوستا را دعوت کرده بودن همه خوشمل شده بودند خیال می کردن من نمی بینمشون من همه همشو...
26 آذر 1391

تولدت مبارک عزیزکم

اوستای دوست داشتنیم امروز 3 سال از روزی که آمدنت نوید شادی را به جانمان بخشید می گذرد. در کنارت نبوده ام اما همیشه دوستت داشته ام و خواهم داشت  وجود تو وشادی های کودکانه ات، شیطنت های معصومانه ات لذت زندگی را در من جاری می کند، اوستای مهربانم گل همیشه بهارم زندگیم نورچشمانم تولدت مبارک دوستت دارم و برایت آرزوی تحقق رنگین ترین رویاها را درآینده ات دارم....  
26 آذر 1391

دلنوشته مامان موفلفلی

پسرم، نور چشمانم روشنی دیده و جانم من مادرت هستم، کسی که یقین بدان بیشتر از جانم دوستت دارم و خواهم داشت. کسی که از لحظه ای که تو هم نفس من شده ای ، تمام زندگیم به شوق بودن تو جانی تازه گرفته و حسی پر از مهر ، دوست داشتن ، درد ، نگرانی و هر چیزی که یک مادر تجربه اش می کند در من جاری شده و با تمام وجودم عجین گشته. فرزندم میوه زندگیم، زمانی که برای اولین بار ، هوای این دنیا را به درونت بکشی و به روی هستی دیده بگشایی، وارد مسیری می گردی که بخشی از آن سرنوشت ناگزیر توست و از خداوند مهربانم هر لحظه برایت آرزوی بهترین تقدیر را می کنم تقدیری که بر شانه های تو سنگینی نکند و به اسانی بر رنجهای آن پیروز گردی و شادی های آن کامت را لبریز از شع...
23 آذر 1391

انتخاب نام 2

بالاخره دیشب من و بابایی تونستیم اسم پسر گلمون را که با هم برای دیدنش لحظه شماری می کنیم انتخاب کنیم اسمی که بار اول عمه لادن مهربون پیشنهاد داده بود و بین همه اسم هایی که انتخاب کرده بودیم بیشتر رای آورده بود: اسم پسرمون شد آوش آوش به معنای به زلالی آب و می دونم خدای مهربونی سرشتی به پاکی و زلالی آب به پسرمون خواهد داد و این مسئولیت سنگین من و همسرم خواهد بود که این سرشت را همیشه پاک و نیکو نگاه داریم وبا تمام وجودمون از آن مواظبت کنیم.   پی نوشت: داداش اوستا از کجا می دونست ما اسم آوش را انتخاب کردیم ؟
23 آذر 1391

بابایی خیلی دوستت داره

عزیزکم بابایی خیلی دوستت داره، هر بار که می ره تو اتاقت و وسایل و لباسات را می بینه کلی قربون صدقه ات می ره وقتی میاد خونه و سه تایی باهم هستیم باهات حرف می زنه از آرزوهای قشنگش، برات دعا می کنه و می گه که خیلی دوستت داره هر شب موقع خواب خدای بزرگ و مهربون را شکر می کنه به خاطر بودن تو ... منم هر شب به خدا می گم دوستت دارم و برات دعا می کنم واسه سرنوشت آینده ات که خدا بهترین تقدیر را نصیبت کنه... بابایی هر شب که می خواد چشماش را ببنده می گه یعنی یه روز میاد اینجا بخوابه روی دستای من و با این آرزوی قشنگ چشماش را می بنده
22 آذر 1391

انتخاب نام

٢٤ آبان با بابایی رفتیم سونوگرافی ،دکتر به بابایی هم اجازه داد که بیاد و تو را از تو مانیتور ببینه یکی یکی واسمون توضیح داد الهی من فدات شم دست و پاهای کوچولوت را نشونمون داد،معده ،کلیه ، ستون فقرات .... همشون کوچولو بودند. بعد بابایی گفت بچه مون دختر یا پسر آقای دکتر یه نگاهی کرد گفت الان بذار تکونش بدم ببینم بعد پرسید مامان بزرگا می گن دختر یا پسر؟ خودش جواب خودشو داد گفت مامان بزرگا همیشه می گن پسر وقتی بهت ضربه زد تا تکون بخوری دیدم که بابایی چه ذوقی واست کرداولین بار بود که اینجوری می دیدمش خلاصه دکتر گفت نی نی تون پسر ، خدا را شکر همه چیزشم خوبه.... بعد از اینکه معلوم شد نی نی پسر تصمیم گرفتیم واست اسم انتخاب کنیم اما هنوز تا ا...
21 آذر 1391